یک روز به یاد موندنی
امام رضا من وآرتین و بابایی ویه روزه طلبید چه با صفا بود هم برای آرتین هم برای ما .البته مامان لطی و بابایی هم مشهد بودن با هم قرارگذاشتیم که نصف شب بریم حرم که خلوتتر باشه آرتین اذیت نشه . وارد حرم شدیم پسرکم با تعجب به اطراف نگاه می کرد ویاد الله ابر افتاده بود همون مسجد خودمون به زبون آرتینم.آرتین با باباییهاش رفت واولین چیزی که دیده بود جارو برقی توی حرم بود که خیلی ذوق کرده بود و بعد رفته بود زیارت .و وقتی اومد کلی از ماجراهای توی حرمو برامون تعریف کرد.خیلی خوشش اومده بود. روز بعد سه تایی رفتیم حرم نزدیک اذان بود جای سوزن انداختن نبود می خواستیم به قولی خداحافظی کنیم ازهمدیگه جدا شدیم نگران بودم که گمشون کنم سریع زیارت کردم تا ...
نویسنده :
مامان زویا
2:52