آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

یک روز به یاد موندنی

امام رضا من وآرتین و بابایی ویه روزه طلبید چه با صفا بود هم برای آرتین هم برای ما .البته مامان لطی و بابایی هم مشهد بودن با هم قرارگذاشتیم که نصف شب بریم حرم که خلوتتر باشه آرتین اذیت نشه  . وارد حرم شدیم پسرکم با تعجب به اطراف نگاه می کرد ویاد الله ابر افتاده بود همون مسجد خودمون به زبون آرتینم.آرتین با باباییهاش رفت واولین چیزی که دیده بود جارو برقی توی حرم بود که خیلی ذوق کرده بود و بعد رفته بود زیارت .و وقتی اومد کلی از ماجراهای توی حرمو برامون تعریف کرد.خیلی خوشش اومده بود. روز بعد سه تایی رفتیم حرم نزدیک اذان بود جای سوزن انداختن نبود می خواستیم به قولی خداحافظی کنیم ازهمدیگه جدا شدیم نگران بودم که گمشون کنم سریع زیارت کردم تا ...
10 دی 1392

دوستاي خوب.

چهارماهي ميشه پسرمو ميبرم كلاس خلاقيت مادر و كودك (به قول آرتين كلاس خوشحال وشاد وخندانم )خيلي محيطشو دوست داره. دوستاي خوب و مهربوني پيدا كرده. خاله نفيسه مربيشونه. سپهر و ونداد و علي وبنيتا و رسا وآريانم دوستاي صميمي آرتينم هستن . آرتينم كلي شعر وبازي و.... يادگرفته و مدام توخونه برامون ميخونه. مثل ؛ كدو كدو و حركاتشم انجام ميده. توپ سفيدم ..... خوشحال وشاد وخندانم و.....كلي چيزاي ديگه. آرتين با سپر و ونداد صميمي تره. تا همديگه ميبينن دست بهم ميدن وهمديگه و ميبوسن. حسابي همديگرو تحويل ميگيرن. خيلي صحنه با مزه وجالبيه و دل از هم نميكنن. خدا همه ني ني ها رو در پناه خودش حفظ كنه. دوستتون دارم خيلي خيلي زياد. پيشاپيش شب يلداتون م...
6 دی 1392

شهر بازي و شادي

بعد از مدتها براي اولين بار پسركمو برديم شهر بازي واي كه انگار يه بار سنگيني به گردنم بود كه چرا آرتينمو نبردم شهر بازي. وخيلي غصه ميخوردم. كه بلاخره رفتيم. هوووووووورررا آرتينم تا يكساعتي فقط با تعجب به بازيا نگاه ميكرد وهيچ كاري نميكرد وخلاصه اين طلسم شكست. و آرتين شروع به بازي كرد وديگه دست از بازي نميكشيد. ولي ماهم حسابي ذوق كرده بوديم. آرتينم چون عاشق ماشين آمبولانس و آتش نشان وهواپيما هست از همينا شروع كرد وبعد خيلي دوست داشت سوار قطار بشه كه نزديك ١٥، ٢٠ دوري سوار شد عمو كه مسًئول قطار بود انقدر از آرتينم خوشش اومده بود كه چند دورم مجاني چرخوندش.خلاصه كه خيلي به پسرم خوش گذشت. وتاساعت ١٢ شب كه تعطيل ميشد ما اونجا بوديم. بدون نق وبا ش...
6 دی 1392

چقدر زود.....

چقدر زود گذشت از اون روزی که فهمیدم فرشته کوچولویی در وجودم هست و من عاشقانه دوستش دارم . چقدر زود گذشت از اون روزی که رفتم برای آزمایش ودکترم با زکاوت تمام برای اینکه من استرس نگیرم منو به  اتاق زایمان فرستاد ومن آرتین کوچولومو در تاریخ دوم فروردین نود در آغوش گرفتم چه زیبا و به یاد موندنی  بود.خدایا با تمام وجودم شکر گذارتم. چقدر زود گذشت اولین روزهای شیر خوردنت که هم من ناوارد بودم وهم تو توان شیر خوردن نداشتی وحالا  خودت درخواست شیر میکنی ومن با تمام توانم شیره وجودم را تقدیمت میکنم عزیز من. چقدر زود گذشت اون روزهایی که برای گرفتن چیزی یا برداشتن چیزی نه دستت توان داشت نه بدنت  روزها گذشت وتو توان سینه خیز رفتن پیدا کردی ...
6 دی 1392

سالگرد يكي شدنمون

ده سال از اون روزهاي قشنگ باهم بودنمون ميگذره و حضور پسركمم اين زندگي وشيرينتر و زيبا تر كرده. ٥دي ماه سال ١٣٨٢خاطره ساز ترين و قشنگترين شب زندگيمون جشن گرفتيم. و باهم پا به عرصه اين زندگي گذاشتيم وباهم يكي شديم شيريني وسختي هاي زندگيو تا اين لحظه باهم گذرونديم . انشاالله بتونيم سه تايي تا آخر به خوشي وسلامتي باهم باشيم. هر سال اين روز وباهم جشن بگيريم. سالگرد ازدواجمون مبارك.
6 دی 1392
1